جدول جو
جدول جو

معنی روان برفشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

روان برفشاندن
(تَ نَعْ عُ دَ)
جان فشاندن. رجوع به روان افشاندن شود:
همی برفشانم به خیره روان
خمیده روانم چو خم کمان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ نَزْ زُ کَ دَ)
جان افشاندن. فدا کردن روان. جانفشانی کردن:
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی.
خاقانی.
حرمت می را که می گشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزۀ حصرم روان افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
جان فشاندن. جانفشانی کردن. رجوع به روان افشاندن شود:
دشمنان چون بر غمم بخشوده اند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا